چیزی نموده بود قطع نخاع بشه
زخمی شده بود. خبرش را از هم رزمانش گرفتیم؛ خودش که حاضر نشده بود بهمان بگوید.
وقتی توی بیمارستان دیدیمش، روی صندلی چرخدار نشسته بود.
با خندهای ساختگی سعی میکرد خودش را شاد و قبراق نشان بدهد. هر قدر میپرسیدیم کجایت زخمی شده و چرا زودتر از این خبر ندادی، بحث را عوض میکرد و میگفت: «به بابا که نگفتید من اینجا هستم، نه؟! نمیخواهم به خاطر من از کار و زندگیاش عقب بیفتد…»
پرسیدم: «نگفتی حالا این تیر و ترکش به کجایت خورده؟»
لبخند همیشگیاش را تحویلم داد و گفت: «هر روز کلی دست و پا توی جبهه قطع میشود که درد یک لحظهشان از تمام دردی که من میکشم، بیشتر است.»
وقتی با دکترش صحبت کردم، گفت: «همهچیز را پشت خندههایش مخفی کرده؛ چیزی تا قطع نخاعش نمانده بود»
وقتی توی بیمارستان دیدیمش، روی صندلی چرخدار نشسته بود.
با خندهای ساختگی سعی میکرد خودش را شاد و قبراق نشان بدهد. هر قدر میپرسیدیم کجایت زخمی شده و چرا زودتر از این خبر ندادی، بحث را عوض میکرد و میگفت: «به بابا که نگفتید من اینجا هستم، نه؟! نمیخواهم به خاطر من از کار و زندگیاش عقب بیفتد…»
پرسیدم: «نگفتی حالا این تیر و ترکش به کجایت خورده؟»
لبخند همیشگیاش را تحویلم داد و گفت: «هر روز کلی دست و پا توی جبهه قطع میشود که درد یک لحظهشان از تمام دردی که من میکشم، بیشتر است.»
وقتی با دکترش صحبت کردم، گفت: «همهچیز را پشت خندههایش مخفی کرده؛ چیزی تا قطع نخاعش نمانده بود»