گرگ بی حیا

گرگ بی حیا
گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بدنبال کسی میگشت که آن را در آورد، تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل،گرگ مزدی به لک لک بدهد.
لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برایت کافی است…!!!
⚠️ وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنی، تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی…