حکمت کبوتر حرم امام رضا (ع)

کمی آرام شد و با صدای شیرین و دلنشین گفت: اگر می شود من هم به جمع شما بپیوندم . من وکبوتر هم با تمام وجود درخواستش را قبول کردیم . حال من و کبوتر و آهو دوستان خوبی برای همدیگر شده بودیم . زیر درخت نشستیم و شروع به صحبت کردن کردیم. و از سرگذشت زندگیمان گفتیم. هوا دیگر کاملا روشن شده بود. آهو بلند شد و گفت باید حرکت کنیم و من گفتم نمی دانم مسیرم کجاست و به کجا بروم؟ آهو با جدیت تمام گفت بر پشتم بنشین و به راه ادامه دادیم . رفتیم و رفتیم تا به شهری رسیدیم ؛ شهری برایم آشنا بود یادم افتاد آن جا همان دیار خودم است. دیگر وقت خداحافظی شده بود. کبوتر در حین خداحافظی گفت بزرگترین آرزویت چیست؟ گفتم : دلم می خواهد خادم حرم امام رضا شوم او ادامه داد و گفت دلم می خواهد کبوتر گلدسته حرم امام رضا (ع) شوم و بر بلندای مناره های حرم ساکن شوم و هر دو از آهو پرسیدیم شما چه آرزوی دارید؟ آهو در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ، گفت : دلم می خواهد گرفتار صید شکارچی شوم و امام رضا ضامنم شود